متن نوشته پشت جلد کتاب:
... اولاً! یعنی پولِ خونِ پدرت، بالکل، به قیمتِ
پشتِ جلدِ این کتاب است؟! این قدر ارزان؟
اگر این جوری است که یکی ــ دو تا استکان
لب پر هم برای ما بریز! خودت هم بزن،
روشن می شوی! اصلاً پول خون پدر یعنی
چه؟ شده ای کأنه برادر بزرگه ی برادران
کارامازوف که ابوی اش را نفله کرد! دستت
درست! ...
خلاصه کتاب:
داستان مربوط به زندگى فردى به نام على فتاح است. راوى،قهرمان داستان هم هست، ماجراهاى زندگى خود را، از کودکى تامرگ، روایت مىکند. على فتاح فرزند یک تاجر ثروتمند است و درجنوب شهر زندگى مىکنند. در کودکى، پدر خود را از دست مىدهد وتحت نظر پدر بزرگش بزرگ مىشود. در نوجوانى به مهتاب،همبازى دوره کودکى خود، دل مىبندد. ولى این علاقه به ازدواجنمىانجامد. سالها بعد، مهتاب با خواهر على به فرانسه مىروند.خواهر على با یک مبارز الجزایرى ازدواج مىکند. این مبارز ترورمىشود و او و مهتاب به ایران برمىگردند. در زمان موشک بارانتهران، خواهر على و مهتاب به شهادت مىرسند. على فتاح نیز بعداز بخشیدن آنچه از اموال پدرى مانده است، فوت مىکند.
این سخن حقى است که اگر ما بخواهیم ادبیات داستانى ما در دنیامورد اعتنا واقع شود باید به ریشهها برگردیم و از مضامین گنجینهادبیات کهن مدد بگیریم. اتفاقاً تاکنون تلاش کردهاند اما موفقیتچشمگیرى نیافتهاند. از این بابت رمان من او جهش بزرگى است بهسوى این هدف بزرگ. مضمون اصلى این رمان عشق است اما نهعشق به معناى رایج امروزى آن بلکه عشق به همان معنا که بزرگانادب و هنر ما در آثارشان مایه گرفتهاند.(چاپ اول: 1378)
«برگرفته از سایت سوره مهر»
کتاب بسیار قشنگیه. خوندنشو به همه توصیه می کنیم.
از شخصیتهای بسیار اسرار آمیز کتاب درویش مصطفی است. فردی که مردم فکر می کنند دیوانه است ولی از همه ما عاقلتره.
قسمتی از کتاب من او؛ نوشته رضا امیرخانی:
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی؛ البته آن سال، سالِ شمسی نبود. گمان می کنم سالِ هزار و سیصد و بیست، سالِ شمسی بود. تازه آن هم برای کریم، نه برای من. من تو نخِ این جور کارها نبودم. سرم به کار خودم بود. کریم بود که از وقتی شاشش کف کرد یا حتا قبل از آن، هر سالش سالِ کسی شد. سالِ هزار و سیصد و پانزده، سالِ اکرم بود. به قولِ بچه ها "دخترِ سوسن شتری ". خیلی دیلاق بود. کریم به زور به شانه هایش می رسید. یک اتاق توی شمس العماره اجاره کرده بود. یادم نبود؛ جخ قبل از اکرم هم، سالِ کشفِ حجاب، عاشق معلمه ی لهستانی ِ مریم شده بود! سالِ هزار و سیصد و شانزده، سالِ لیلا کوری بود که می گفتند شوهر داشته، اما شوهرش به خاطر ِ چشم های چپش طلاقش داده بود. کوچه ی قجرها می نشست؛ توی خانه ی یکی از صیغه های قدیمی ِ قاجار که دندان های جوخوری اش شکسته بود؛ تا وقتی که از آن جا بیرونِ شان کردند ... سالِ بعد هم سالِ یکی دیگر بود. هر سالش اسم داشت. نه هر سال، که وقتی شهر ِ نو راه افتاد یا وقتی زن های کولی از جنوب به تهران آمدند، هر ماهش بل که هر شبش اسم داشت، اما سالِ شمسی، به نظرم حدود هزار و سیصد و بیست بود.
برای من فرق می کرد. روز ِ ازل، وقتی برای من "ده بیس سی چهل " کردند، همه اش به نامِ یکی زدند. ده و بیست و سی و چهل و بقیه را. هزار و سیصد و چهل و بقیه را. نه فقط سال را که ماه و رو و لحظه را هم به نامِ یکی زدند؛ به نام همان که موی صافی داشت؛ همان که وقتی می خندید، از غنچه ی لب های سرخش بوی گل یاس بیرون می زد. سال های من شمسی نشد؛ مهتابی شد. مثل ِ شب ها ... دنیایی داشتیم، آفتاب مهتابی بود!
دنیایی داشتیم... دلم خوش بود که بابا از سفر بیاید و سر ِ کوچه ی مسجد قندی، طاق نصرت بزنند و همه بگویند علی! دیدی بالأخره بابات آمد. دریانی با آن صورتِ سرخِ ریش تراشیده، صورتم را بخراشد، نقلایی به نافم ببندد و با آن لهجه ی آذری بگوید: " به آقات بگو بغل ِ حاج امین الضربی ها، یادِ همسایه ها هم باشه. یک صناری هم برای ما گند (با آن لهجه اش) کنار بگذاره! " دلم خوش بود باب جون شب ها برایم قصه بگوید و هر جا زن و شوهری به هم رسیدند، خودم را ببینم و مهتاب را.
هی روزگار! چه می کنی با ما؟ کریم ریقو را کردی خواهرزاده ی فیل، بعد هم زدی اش زمین! تکه تکه! طوری که یک و هشتاد در نیم، وسطِ باغ طوطی، تازه یک طبقه! از سرش هم زیاد بود. یا اصلاً خود ما را؛ خانواده ی حاج فتاح را با آن همه اعوان و انصار، از عرش اعلا فرستادی دم ِ در ِ خلا! شب به قاعده ای داشتیم که گربه ی خانه مان واجب الحج بود، فردایش، به قاعده ای نداشتیم که بزرگ خانه مان واجب الزکات بود.
من که کاری به کار ِ کسی نداشتم. دلم برای گوسفندِ سیاه و قهوه ای و زرد و نارنجی و قرمز و صورتی می سوخت. چه قدر دعا کردم که تا وقتی هفت کور در خیابانِ ما هستند، باران نبارد؟ مگر یک دل چه قدر جا دارد؟ برای همین بود که روز ِ قورمه پزان ــ روزی که همه آرزویش را داشتند ــ بالا می آودم. حق نبود، البته نا حق هم نبود. حق تویی. یا حق!
کجایی باب جون؟ چه شد ان کیا بیا و دم ودست گاه؟ کجا رفتند میش ها و نعجه ها و گوساله هایی که برای نذر ِ کمر دردت، موسا ضعیف کش سر ِ کوچه، زمین می زد؟ کجا هستند لوطی هایی که به احترام ِ تو سیب را با پوست می خوردند تا چاقوهایشان را نبینی؟ گونی های برنج ِ دم سیاه؛ همان ها که تا دو سال بعد از مرگ بابا دوام آوردند؟ دبه های روغن کرمانشاهی؟ خمره ای سربسته ی قورمه ــ همان ها که می گفتی تا هفتاد سال بوشان یادِ آدم می ماند ... ؟
ـــ بیا نالوطی. بیا از توی بغچه نانِ تازه بردار و قورمه های داغ بخور. بخور که تا داغ اند مزه دارند. مزه ی این قورمه تا هفتاد سال یادت می مونه.
ـــ هفتاد سال! باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!
ـــ مزه اش می مونه. گوشتی که توی روغنِ خودش سرخ بشه، بوش مانده گاره.
حقاً بوی گوشتی که توی روغنِ خودش سرخ شود، مانده گار است. تا هفتاد سال یادِ آدم می ماند. هفتاد سال که نه؛ موشک باران، شست و هفت. شست و هفت سال، آن هم هزار و سیصد و دوازده، دوازده تایش کم شود، حدود پنجاه سال. نیم قرن یادِ آدم می ماند، بوی گوشتی که توی روغنِ خودش سرخ شود. البته گوشتِ گوسفند چربی اش بیش تر است اما گوشتِ آدم بوی زُخمی دارد که بیش تر شامه را آزار می دهد. به نظرم گوشتِ زن ها ناجور تر باشد. چون چربی بدنِ شان بیش تر از مردهاست. نمی دانم چرا وقتی به آپارتمانشان رسیدم، احساسِ قورمه پزان داشتم.از روی در به داخل حیات رفتم. در روی زمین بود. از پله های کج و معوج بالا رفتم. همان بوها، فقط به جای بوی هیزم قورمه پزان و به جای بوی رنگ روغن، بوی باروت بود که تهِ دماغ آدم را می سوزاند. گوشت های تکه تکه، مثلِ گوشتِ قورمه، مثلِ گوشتِ گوسفندِ سیاه که چه قدر دوستش داشتم. همان طور که به گوسفندِ سیاه نمک می دادم و دستِ مرا می لیسید ... همان طور هم ... وای خدا!
...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|